فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟حرفشو قطع کردموگفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی . میفهمی . قدر شناس هستی برام کافیه..
منبع:نرم افزار روایت عشق
سلام عزیزجان
دقت کردید اکثر همسران شهدا هم مثل خود شهدا چه روح بلندی داشتند؟!!!